چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷

 
دولت نا مهمان نواز ایران چه کارها که نمی کند!


دزد نیستم , برای تحصیل دستفروشی می کنم



براي من که هر روز از مترو استفاده مي کنم، باورکردني نبود که يک ايستگاه مي تواند براي دو پسربچه دستفروش اين قدر وحشت زا باشد. قطار که در ايستگاه توقف کرد، هر کدام خود را پشت يکي از زن ها پنهان کردند. آن که فال مي فروخت اصلاً ديده نمي شد اما نايلون بزرگ پسرک ويفرفروش پيدا بود. درهاي قطار باز شد و مردي با يونيفورم کارکنان مترو وارد واگن شد. رو به پسربچه ويفرفروش فرياد زد؛ بيا بيرون، زني که جلوي پسربچه ايستاده بود، عقب تر رفت و او را در پناه دست هايش گرفت. به پسربچه نگاه کردم، خودش را جمع کرده و به کنج محافظ شيشه يي چسبانده بود و در چشم هايش وحشت موج مي زد. مرد به سمت او حمله ور شد و دستش را کشيد. پسربچه اما با دست ديگر ميله را چسبيد که مرد محکم او را به محافظ کوبيد. پسربچه تقلا کرد خودش را نجات دهد و مي خواست به زن ها پناه ببرد اما باز هم نتوانست در برابر مرد مقاومت کند و دوباره محکم به محافظ کوبيده شد. زن ها با فرياد اعتراض کردند. زني کيفش را براي مرد پرتاب کرد که چند متر آن طرف تر از هدف به زمين افتاد.


زن ها فحش دادند. يکي گفت؛ مثل آدم ببرش بيرون، و صداي فريادهاي زنان در واگن پيچيد. در همان لحظه مرد هيکل لاغر پسربچه را از واگن بيرون کشيد. اين بار او به سطل زباله چسبيد و حاضر نبود آن را رها کند. مرد، پسربچه و سطل را با هم از ديوار جدا کرد. قطار حرکت کرد و من از پنجره ديدم که مرد با مشت به سينه او کوبيد. لنگه کفش قرمزي روي زمين افتاده بود. نمي دانم تمام اين ماجرا چقدر طول کشيد اما واگن ويژه بانوان را سکوت محض فراگرفت. پسر فال فروش مي لرزيد و بي صدا گريه مي کرد. ايستگاه بعد پياده شدم و با قطار جهت مخالف برگشتم. سراغ پسربچه دستگير شده، را از ماموران گرفتم. در آخر از اتاق کنترل سر درآوردم و با مردي که پسربچه را از قطار بيرون کشيده بود، در راهرو مواجه شدم. گفتم خبرنگار هستم و از پسر بچه پرسيدم.

شما از آن قطار پياده شديد؟ پاسخ مثبت که شنيد، خود را مامور حراست ايستگاه معرفي کرد و با دست اتاقي را نشانم داد که پسر آنجا بود. درون اتاق سرک کشيدم. ايستاده بود و به کسي در پشت ميز- که من نمي ديدمش- در حال جواب پس دادن. صورتش از شدت گريه قرمز و اشک آلود بود و مدام سينه اش را مي ماليد. مرد گفت؛ کاريش نداريم.فقط بايد تعهد بدهد که ديگر دستفروشي نکند. پاسخ دادم؛ کاريش نداريد؟


اين برخوردي که با او شد به اين معني است که کاريش نداريد؟ رفت پسربچه را بيرون آورد، لبخند زد و گفت؛ مي دانم که ناراحت شده ايد ولي اينها نظم را به هم مي زنند. کيف قاپي مي کنند و براي خانم ها مزاحمت ايجاد مي کنند. خيلي از خانم ها مي آيند اعتراض مي کنند که شما اينجا هستيد و اينها آزادانه در واگن براي ما مزاحمت ايجاد مي کنند؟، پسربچه که احساس کرده بود يک حامي پيدا کرده است، دوباره زد زير گريه و گفت؛ من اگر مي خواستم کيف قاپي کنم دستفروشي نمي کردم. رو به من کرد و با هق هق گفت؛ خانم به خدا من دزد نيستم. از مرد پرسيدم؛ شما او را وقت کيف قاپي ديده ايد يا شکايتي از اين پسر داشته ايد؟ پاسخش منفي بود. به اتاق مرد رفتيم تا فرم تعهدنامه پر شود. مرد پشت ميز نشست و پسر روبه رويش ايستاد. - اسمت چيه عموجون؟


حسين...

به شماره شناسنامه که رسيد، حسين گفت که حفظ نيست. مرد با لحن مهرباني پرسيد؛ يعني ايراني هستي؟ و حسين اصرار کرد که ايراني است. قسم خورد. گريه کرد. شماره تلفن خانه شان را داد و مرد گفت که باور کرده است. زنگ مي زنم خانواده ات بيايند تو را ببرند. با شماره تلفنش تماس گرفت. زني که آن طرف خط گوشي را برداشت ابتدا کنجکاوانه خواست بداند چه اتفاقي افتاده است. وقتي به او از دستگيري حسين گفته شد، پاسخ داد چنين پسري ندارد.

زير تعهدنامه را که امضا کرد، مرد دوباره گفت؛ اگر ايراني هستي و راست مي گويي زنگ بزن خانواده ات بيايند تو را ببرند.

حسين با لحني کودکانه گفت؛ وقتي خودم مي توانم بروم چرا آنها بيايند؟


پسربچه کوتاه آمد که افغاني است و قسم خورد که اجازه اقامت دارند و مدام مي گفت؛ يک مهر طلايي روي کارتمان است.

مرد، حسين و کيسه نايلوني اش را گشت و گفت؛ مي خواهم مطمئن شوم که مواد مخدر ندارد.

باز هم گريه کرد. تحقير شده بود. برگه امتحان رياضي اش را از جيبش بيرون آورد و به من نشان داد. کلاس اول راهنمايي بود و تاريخ چاپي بالاي برگه امتحان تاريخ ديروز را نشان مي داد و حسين 15 گرفته بود. بعد رو به من کرد و گفت؛ به خدا براي خرج تحصيلم دستفروشي مي کنم. بابام باربر است اما من مي خواهم مهندس مکانيک شوم.


مرد روي صندلي نشست و با دست کمي بالاتر از دسته صندلي را نشان داد و گفت؛ يک بار يک دختربچه اين قدي را گرفتم. مادرش يک شماره تلفن توي لباس هايش گذاشته بود. به آن شماره تلفن کردم. وقتي فهميدند از حراست مترو است، گفتند ما چنين دختري نداريم. آخرش با خواهش آدرس شان را گرفتم و خودم دختر را بردم خانه شان. حسين رفت اما به او اجازه ندادند با مترو برود. کيسه نايلوني را روي کولش انداخت و همين طور که اشک هايش را پاک مي کرد، از پله هاي خروجي مترو بالا رفت.

برچسب‌ها:


نظرات:
i agree your idea ! very nice blog
 
اقای هاتف
شما فکر می کنید ما ایرانیان اگه بریم تو یک کشور خارجی چه جوری تحویلمان می گیرند(بدون ویزا و...)
حالا اون اتفاقی که تو مترو افتاده ممکن
بود برای یک ایرانی بیفتد چون اصل کارش اشتباه بوده نه بیگانه بودنش
 
ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]