سهشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷
طنزهم طنز گل آقایی !
گرطنز,طنز باشد ودرجای مناسب خودبکار گرفته شود , چه بسا برنده تر از حقیقت جلوه نماید.
نچ,,,,,,,,,,,,,,,,,!
فرمودیم: بشود!
با پررویی گفت: نچ!
امر كردیم: بشود!
با تداوم پررویی گفت: نچ!
عتاب كردیم: بشود!
با نهایت پررویی باز گفت: نچ!
عصبانی شدیم و داد زدیم: لاكردار! بشود...!
از حد نهایت پررویی هم گذشت و با جنباندن لبان زهواردررفتهاش در ذیل سبیل بارها دودداده شدهاش، گفت: نچ!
دیگر كم آوردیم. دیدیم هرچه ادامه دهیم، به جای آنكه روی این عوام كالانعام كم شود، اعتبار و جایگاه و وزن و شكوه گلآقایی ما پایین میآید.
تك مضراب:
نرود میخ آهنین در سنگ/ گرچه آن را به پتك، در كوبی!
چه كنیم؟ نتیجه گذر روزگار و سپری شدن لیل و نهار همین است و جز این نیست كه نه دست ما دیگر ضرب شست سابق را داشته باشد و نه پوست پسكله این عوام، انعطافپذیری لایق ضرب شست گلآقایی را. لامصب چنان در این چند ده سال از ما خورده، كه مثل پوست كروكودیل شده. دست مبارك لرزان گلآقایی از دار دنیا كوتاهشده ما كه هیچ، زبان لطیف و بااحساس گلنسای بهتر از جانمان هم در دل سنگش اثر نمیكند.
عینا تكمضراب:
نرود میخ آهنین در سنگ/گرچه آن را به پتك، در كوبی!
بعله...!
چنین بود كه ما فرمودیم و این عوام گفت: نچ!، ما امر كردیم و این ذلیلمرده گفت: نچ!، ما عتاب كردیم و این خدازده گفت: نچ!، عصبانی شدیم و دادزدیم كه...و الخ!
توقع داشتید چه كنیم؟ كل تدابیر گلآقایی را لحاظ كردیم. سبیل یأجوج مأجوجش را دود دادیم، گوشهای تابهتایش را تاباندیم، عصای مبارك را سه بار و هر بار از چوبی محكمتر بر كلهاش شكاندیم (حیف از آن عصا كه خرج این كله فرمودیم!)، اما نشد كه نشد. فقط میگفت: نچ!
(آن هم به لحنی كه گویا در مخیله ناكارآمدش میخواهد تلویحا، كنایتا، اشارتا، عنایتا، مجملا، كلیت، خلاصه به شكلی و شمایلی، كل ابهت و سطوت و موقعیت گلآقاییمان را تضعیف و چهبسا، تخریب كند).
مصرع:
یا رب مباد گدا محتشم شود!
استدلالش چه بود؟
میگفت: كف دست مو ندارد، گاو نر هم شیر نمیدهد!
عوام است دیگر؛ اگر اندكی معلومات داشت و اهل فضل بود و دستكم از بیستوخوردهای سال نشست و برخاست با ما به اندازی سالی یك بند انگشت كمالات پیدا كرده بود، كه اینطوری حرف نمیزد.
عوام است دیگر؛ از گل هم كمتر است. وگرنه چطور آن گل، با گل نشست و خوشبو شد؛ ولی این عوام كه عمری با گلآقا همنشین بوده،هنوز رنگ و بوی ما را كه به خود نگرفته، هیچ؛ گویی محضر ما را هم درك نكرده.
اگر محضر ما را درك كرده بود و اندكی فضل خواص و شأن لباس داشت كه اینطور حرف نمیزد. (ابله، طوری حرف میزند كه آدم یاد فارغالتحصیلان آكسفورد میافتد!).
میفرماییم: نمیشد با ادبیاتی بگویی كه ما دستكم دوزار آبرو برایمان بماند؟
عرض میكند: چطور، مثلا؟!
میفرماییم: مثلا میگفتی «به دلیل فراهم نبودن بسترهای لازم جهت پیشبرد و رونق فرهنگ طنز در جامعه و مجموعه معضلاتی كه متوجه زیرساختهای در حال گذار جامعه ایران و پارهای مناسبات حاكم بر بخشهایی از نهادهای مسلط دیده میشود و نیز تبعات گریبانگیر ناشی از بحران بیسابقه اقتصاد جهانی و كاهش رو به سقوط قیمت نفت، شورای مركزی و هیأت امنای محترم آبدارخانه مباركه پس از برگزاری چندین جلسه اضطراری و طرح مباحث مختلف و بررسی پیشنهادها و راهكارهای جالبتوجه اعضا و برخی كارشناسان و خبرگان صنعت نشر، تصمیم به توقف انتشار مجوعه فعالیتهای خود و از جمله انتشار مجلات نمود كه امیدواریم با فراهم شدن بسترهای لازم و تغییرات موردنظر در زیرساختها، بار دیگر شاهد از سرگیری فعالیتها و احیای گفتمان گلآقایی در فضای فكری-فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و گلآقایی! باشیم. و منالله توفیق»!
***
خودمانیم. نفس مباركمان بند آمد تا به این عوام بفهمانیم بیرون رفتن از گود هم آداب و حكمتی دارد، درست مثل وارد شدن به گود زورخانه. البته، طفلك گناهی هم ندارد. سالها خاك آبدارخانه خورده، نمیداند در دوره زمانهای كه كارها زورخانهای شده؛ چطور باید گلیمش را از آب بیرون بكشد. این كه وضع شاغلام خاك آبدارخانه خورده باشد، وضع گلنسای بابا كه معلوم است.
حیف! حیف! دیگر خودمان نیستیم كه سپر بلا شویم.(صمیمانه تر)
برچسبها: طنزسیاسی
اشتراک در پستها [Atom]