شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷
مجبورم چشم پنج نفر بدست من!
آقای احمدی نژاد هر چند که دولت ناموفق شمابه تنهایی ,مسئول ومقصر تمام پلیدهای بپا خواسته از بیکاری و فقر نیست ,بلکه اسلاف گذشته شمانیز دردولت های خود آنچنان گلُی به سر مردم نه کاشتند .امابیشترین سهم فجایعه موجوداز آن دولت شماست, تا بوده همین بوده درمکتب سرمایه در طول تاریخ کسی بیاد ندارد که رحم مروتی دیده باشد . شما هم از اسلاف همان های هستید از بدو پیدایش حیات, مستقیم ویا مستقیم در خدمت سرمایه بودین , چه فرقی می کند زیرسایه کدام ایدئولوژی مهم ماهیت آن است. گزارش زیر بهانه ای شد تااین چند جمله را , البته نه برای شما که خود نیک می دانید که بر بام فقر وفلاکت وفساد وفحشاوتبعیض ایستاده اید و نه راه پیش دارید ونه راه پس . بلکه برای آنانی می نویسم که اگر می توانند وصادق با ملت خویش اند تا سرمایه ملت که همانا سربلند زیستن است کاری کنند , بیش ازاین به ورطه سقوط کشیده نشود . واما تنها کاری که شما می توانید انجام بدهید, به اعتقاد من این است که اسباب خداحافظی خویش را از این به اصطلاح خدمت گذاری خود ودولت خود فراهم کنیدومصداق این ضرب المثل شوید که می گوید ما را به خیر تو امیدی نیست ای دوست شر مرسان. این هم برای شما وهم برای ملت ایران ونهایتاً برای ثبت درتاریخ بهترین گزینه خواهد بود. بپذیرید که اکثریت نابه سامانی های که امروز گریبان جامعه را فراگرفته ومردم آنرا به وضوع درزندگی روزمر ه خود لمس می کنند. از برکات دولت فخیمه بی تدبیر شماست . تمام شعارها ووعده های نا صادقانه و مردم فریبانه شما , چون ناشی از عدم صداقت بود مانند حباب روی آب باد هوا شد وکودکان کار وفقر را لحظه ای به تماش وداشت واین ارزانترین تفریح آنها شد . ولی بیکاری وفقر وگرسنگی هم چنان جانشان را به لبشان رسانده است .
• يک نوجوان دستفروش: هميشه يک ترس و دلهره با من است اما وقتی فکر می کنم که غير از خودم چشم ۵ نفر ديگر به دست من است مجبورم که همه ترس و دلهره را به جان بخرم و به کار ادامه دهم وبعد داد می زند :
- آقا، خانم گل می خواهيد، يک آدامس بخر ترا بخدا ... سی دی، نوار ... شوی جديد... و.... اينها جملاتی است که هر روز در گذر از هر خيابانی، از پشت چراغهای قرمز گرفته تا ديگر مراکز عمومی می شنويم، به راستی اين کودکان و نوجوانان در کدامين گذرگاه عمر با کودکی خويش وداع کرده اند؟! خيابانهای منتهی به ميدان امام خمينی - به فاصله هر يک متر صداهايی به آرامی در گوشت زمزمه می کند سی دی، شو، نوار فيلم، به بهانه خريد می ايستم و سر صحبت را با يکی از آنها که به نظر می رسد بيشتر از 16 سال نداشته باشد باز می کنم. در ابتدا ترديد برای پاسخ دادن را در نگاه او می بينم شايد می ترسد و شايد ديگر به کسی اعتماد ندارد. بسياری از ما در طول روز در گذر از خيابانهای تهران بزرگ کودکان و نوجوانانی را می بينيم که برای گذران زندگی خود در کنار خيابان و سر چهار راه ها و در معابر عمومی به مشاغلی روی آورده اند که در ديدگاه اجتماعی مشاغل کاذب گفته می شود، شايد وقتی برای اولين بار با چنين صحنه هايی روبرو شويم برايمان آزادهنده و دردناک باشد اما به مرور زمان اين واقعيت تلخی که طی سالهای گذشته در جامعه پديد آمده و گسترش يافته است، گويی يکی از ضروريات زندگی شهر نشينی می شود. از پشت نگاه تلخ آن نوجوان گل فروش که چهره ای خسته تر از سن خود را دارد حقيقت زندگی او مشخص نيست. اکثر کودکانی که امروزه در خيابان ها به گل فروشی، سيگار فروشی و پاک کردن شيشه های اتومبيل و فعاليت های مشابه مشغول هستند ولگرد و متکدی نيستند، بلکه اغلب آنها نان آوران خانه خود هستند که مجبور شده اند نيمکت مدرسه را رها کنند ودر پی کسب لقمه ای نان راهی خيابانها شوند. امروزه روند نزولی شرايط اقتصادی، گسترش تورم، عدم برنامه ريزی های بلند مدت از سوی مسوولان ذی ربط، رشد جمعيت، بی توجهی به قشر جوان جامعه و عدم وجود حمايت های دولتی و اجتماعی همه و همه دست به دست هم داده و باعث پديد آمدن مشاغل کاذب درکلان شهرها به خصوص تهران شده است. از سوی ديگر نبود کار و سرمايه باعث شده تا قشر عظيمی از جوانان به دليل بيکاری به مشاغل کاذب روی آورند.
• مگر کسی به فکر ما هست؟
اسمش محمد است و فقط ۱۵ بهار را پشت سر گذاشته، مردد نگاهم می کند و می گويد: يک پدر مريض دارم که قادر به تامين مخارج زندگی مان نيست و من مجبورم از صبح تا شب برای بدست آوردن مقدار پولی که حداقل بتوانم با آن از پس هزينه های زندگی برآيم در خيابان کار می کنم. وقتی از او درباره ميزان درآمدش سئوال می کنم می گويد: اگر شانس داشته باشم روزی ۱۰ هزار تومان، بعضی از روزها هم می شود که حتی يک سی دی هم نمی فروشم. وی می گويد: اين کار برای خودش سختی هايی دارد، همين چند روز پيش ماموران ريختند و خيلی از سی دی فروشها را که در گوشه و کنار اين خيابان کار می کردند جمع کردند، اما من زرنگی کردم و توانستم از دستشان در بروم. محمد می افزايد: هميشه يک ترس و دلهره با من است اما وقتی فکر می کنم که غير از خودم چشم ۵ نفر ديگر به دست من است مجبورم که همه ترس و دلهره را به جان بخرم و به کار ادامه دهم، از طرف ديگر آدمی که نه درس خوانده و نه پارتی درست و حسابی دارد غير از اين کار کجا می تواند شغل مناسبی را يپدا کند . وی با انتقاد از عملکرد مسوولان در اشتغال زايی برای قشر جوان می گويد: مگر کسی به فکر ماهست؟مسوولان معتقدند که شغل ما نبايد وجود داشته باشد بنابراين بايد برای ما کار درست و حسابی و آبرومندانه پيدا کنند آنوقت من هم ديگر سراغ اين کارها نمی روم. پسرک ۱۳ ساله ای که گونه هايش در از سوزسرمای خشک چون لبو سرخ شده ,يک دسته گل را به سويم دراز می کند و می گويد: تازه است و ارزون تخفيف هم می دم. اسمش حسين است و هر روز صبح زود يکی از آشنايانش که گل فروشی دارد چند دسته گل را به قيمت مناسب در اختيارش می گذارد که با فروش آنان بتواند کمک خرج خانواده اش باشد. خواهرش نيز مانند او به دست فروشی مشغول است و يک چهار راه آن طرف تر آدامس می فروشد.
پسر بچه دیگری که به ظاهر شش وهفت ساله نشان می دهد داخل کارتونی کز کرده , به اطراف خود می نگرد تاشاید بتواند یک عدد دستمال کاغذی به کسی بفروشد.
برچسبها: اجتماعی
اشتراک در نظرات [Atom]
